خدا و گنجشک...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد"
... و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست
...گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟"... و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
....سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی".... . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی."
...اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
قرآن کریم:
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ ویا چیزی را دوست داشته باشید،حال آنکه شر شما درآن است. و خدا می داند،و شما نمی دانید.
سوره ی بقره،آیه ۲۱۶